این داستانِ قهرمانپرور به گونهای منحصربهفرد با نشان دادن تناقضهای باشکوه دوقهرمانش، هم از کشمکش غیورانهی زنی میگوید که با از خودگذشتگیِ خارقالعادهاش، نمیخواهد تَرَکی بر شیشهی احساسات معشوقش بنشاند، و هم پایداری مردی را روایت میکند که با وجود تردیدها و لرزشهایش، قدمبهقدم، مصرانه رنجی را به جان میخرد که حاضر نیست آن را با چیز دیگری عوض کند... لایلا و کالم را هرگز از یاد نخواهیم برد.
خنده ملایمی کردم و جواب لرزش گونه قفسه سینهاش را احساس کردم.چند دقیقهای همانطور روی شنهای سرد دراز کشیدیم،به ستارهها خیره شده بودیم و از نادرترین نوع سکوتی که میتواند نصیب کسی در شهر شود،لذت میبردیم.کمی بعد لایلا رویش را برگرداند و به چشمهایم زل زد.گریختن از نگاههای شبزده لایلا شدنی نبود؛ پرنده چشمهایم را سپردم به آسمان نگاه او و گذاشتم مرا تا هرکجا که دلش میخواهد،ببرد.زیر نور نقرهای ماه موهایش و صورتش و لبهایش به رنگی دیگر دیده میشدند.........
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام