بریده ای از کتاب:
"حواسم اصلا تو کلاس نبود. زنگ خورد و از کلاس بیرون رفتیم، -زهرا دوید سمتم و گفت : مهربان بیا بریم بازی -گفتم: نه زهرا حوصله ندارم . -پرسید مگه چی شده ؟ -گفتم ده روزه مامانمو ندیدم دلم براش تنگ شده ولی بابام قول داده فردا منو می بره پیش مامانم . زهرا که به لقمه نون وپنیرش گاز می زد ، با اون هیکل چاق و دهان پر گفت می یاد بابا ناراحت نباش . خورده لقمه نون و پنیر از دهنش می ریخت بیرون . منم به زهرا نگاه می کردم و فکر میکردم "میفهمد ده روز مادر رو ندیدن یعنی چی؟ " زهرا گفت مادر بزرگ منم بیمارستان خوابیده بود مامانم انقدر گریه میکرد. تا این حرفو زد تند ازش پرسیدم چی شد ؟ لقمه آخریشو جوید و گفت: هیچی مرد. "مرد؟ من هنوز به دهان پر زهرا زل زده بودم ". زهرا گفت آره مرد، برای این مامانم گریه می کرد. زنگ خورد رفتم توی کلاس ساکت نشستم. زهرا و بچه ها دور هم جمع شده بودن و می خندیدن مقنعه زهرا رو کشیدم و پرسیدم زهرا یعنی هر کی بره بیمارستان بعدش میمیره ؟ زهرا چیزی نگفت، داد زدم زهرا هر کی بره بیمارستان میمیره ؟ -زهرا با بی حوصلگی گفت نه بابا شاید نمیره ولی دیگه خوب نمی شه. " عیب نداشت مادرم برمی گشت و هیچ وقت خوب نمی شد ، فقط کاش زودتر برمیگشت" آرومتر شدم معلم اومد و شروع کرد به درس دادن. سرمون توی کتاب بود که خانوم ناظم در زد. - مهربان جان اومدن دنبالت، وسایلاتو جمع کن و برو. تند و تند کتابمو گذاشتم تو کیفم . ناظم اومد جلو و تو گوش معلم پچ پچ کرد، خانم معلم سکوت کرد، زل زد به من و نشست روی صندلی. ناظم کمک کرد تا کیفمو روی دوشم بندازم، دستی به سرم کشید و -گفت مواظب خودت باش دخترم. از کلاس اومدم بیرون، زندایی اومده بود دنبالم، رفتم جلو و گفتم: اااا !! زندایی سلام ، شما اومدید دنبالم ؟ قرار بود خاله بیاد ".
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام