سرش را برای لحظهای بالا گرفت… لحظهای کوتاه که احتمالاً نویسندهها آنِ مرگ توصیفش میکنند… آخرین تصویری که در ذهنِ او ثبت شد ابرِ سفیدی بود با خالهای درشت بنفش… رگِ خونیِ قطوری که پشت گردنِ شمس برجسته شده بود تیر کشید… رگی که مسافتی طولانی طی کرده بود تا مشتی خون به مغزش برساند… نزدیک به هشتاد هزار کیلومتر راه آمده بود برای تحویل دادنِ سهم ناچیزی از خون… انگار دوبار دورِ کرهی زمین چرخ خورده باشد… اما حالا بعد از این همه راه، وقفهای در کارِ رگ افتاد… خون به مغز شمس نرسید …
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام