طوطیا دید که ماه از زیر ابری خود را بیرون کشید و تلافی جویانه به او خندید. جیغ کشید طوطیا. صدایی که او را می خواند، نزدیک تر شد. فکر کرد «جنّ ِ مرد؟» زن های جن خبرش کرده بودند حتماً. تکه سنگ تیزی از کنار گور پدر برداشت. دست گذاشت جلوی دهانش و صدای خودش را خفه کرد. نور زرد لرزید و نزدیک تر شد. طوطیا بلند شد دوید. پاچه ی شلوارش به تیزی سنگ قبری عمود گیر کرد و زمین خورد؛ مرده ی توی گور محکم به شلوارش چنگ زد.
«طوطیا...!» طوطیا شلوارش را کشید، پارچه ی نازک خرتی صدا داد و پاره شد. جماعت رقصنده برگشتند و نگاهش کردند. بعد سایه شان افتاد رویش. به پشت افتاد روی زمین. نشست. دست به زمین زد و نشسته، خود را عقب کشید. حلقه به او نزدیک تر شد. موهای شان در نسیم سرد شب تکان می خورد. صدای قدم ها بلندتر شد. یکی کشیده و بلند و یکی کوتاه. «طوطیا.» از آن جا می توانست ببیند رفته اند سر قبر پدرش. صدای جنّ مرد گرفته نبود بلکه انگار از درون آب حرف می زد. مرد فانوس را گرفت بالا. نور، مثل نفرین، روی صورتش حلقه زد.
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام