وقتی «استر نیلسون»، شاعر و مقالهنویس 31 ساله به سخنرانی درباره «هوگو راسک»، هنرمند شناختهشده دعوت شد، عاشق او میشود و احساس میکند هیچکس مانند او تاکنون در زندگیاش او را درک نکرده است. صحبتهای طولانی بین آنان منجر به تصمیمی مهم در زندگی «استر» میشود. او گذشتهاش را رها میکند و قلبش را به روی «راسک» باز میکند اما انتظارش از عشق برآورده نمیشود. مردِ داستان توانایی دل سپردن را ندارد. «استر» را رها نمیکند، او را ترک نمیکند و از او نمیخواهد از زندگیاش بیرون برود اما از رویارویی با او اجتناب میکند. همین موضوع سبب میشود «استر» همچنان احساس کند بارقه امیدی به این رابطه میتابد که ارزش ماندن دارد. هر بار تصمیم میگیرد او را ترک کند با اشارهای ماندنی میشود. در بخشی از کتاب این حس چنین توضیح داده شده است: «وقتی آدم عاشق است و عشقش پذیرفته شده، تنش احساس راحتی میکند. برعکس وقتی عشق بیپاسخ میماند، تَن احساس میکند وزنش سه برابر شده است. عشق نوپا روی لبه باریکی میرقصد. ممکن است آدم دوباره وزن واقعیش را احساس نکند، که این خود میتواند در آدمهای مضطرب، باتجربه، و آیندهنگر، یا در آنهایی که مثل «استر» این قدر امیدوار و خوشباور نیستند، میزانی از تردید پدید آورد.»
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام