ناتاشا نشسته بود پشت پنجره. طره ای از موهای طلایی اش از گوشه پیشانی اش آویزان بود. آفتاب توی صورتش ریخته بود و چشمهایش را کمی آزار می داد. حیدر که رسیده بود، با خوشحالی بلند شده بود و برایش تکان داده بود..
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام