شب هنگام سوختن لنینگراد را در آتش به وضوح میتوانستیم ببینیم. شعلههای آتش از دور کوچک و بیخطر به نظر میرسیدند. روزهای اول ما فقط حدس میزدیم و با هم بحث میکردیم: «کجا دارد میسوزد، چه چیزی دارد میسوزد...» و هر کس به خانه خودش فکر میکرد، اما ما هیچوقت کاملا مطمئن نبودیم که الان کدام خیابان یا محله دارد میسوزد، چرا که شهر در افق، انتهایی نداشت. تنها لایهای از دود، شهر را پوشانده بود. ماه اکتبر هم گذشت و پس از آن ماههای دیگر یکی پس از دیگری سپری میشد.
شهر کاملا در آتش سوخته بود و ما سعی میکردیم که به آن طرف نگاه نکنیم. ما همه در سنگری در حومه منطقه پوشکین نشسته بودیم. خط مقدم ارتش آلمان به شکل مثلث به سمت جلو پیشروی میکرد. لبۀ تیز این مثلث دیگر به خط مقدم ما نزدیک شده بود؛ تقریبا ۱۵۰ متر فاصله داشتیم. وقتی باد میوزید، صدای قوطیهای کنسرو که به هم میخوردند، کاملا شنیده میشد. این صداها باعث وحشتمان میشد. در ابتدا فکر میکردیم کسی نمیتواند به گرسنگی عادت کند، اما حالا این احساس ضعیف شده بود. در دهانمان همیشه احساس درد داشتیم...
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام