نمایی از برج میلاد. دو مرد وارد می شوند. علی آقا روی ویلچر نشسته، پتوی سربازی روی پاهایش انداخته و کلاه بر سر دارد. کمانچهی مرد دوّم ــ مسیب ــ را در آغوش گرفته و با گردنی افراشته به روبهرو مینگرد. مرد دوم ــ مسیب ــ نابیناست و راه را از طریق راهنمایی های علی آقا پیدا میکند... پشت سرشان، نمایی از برج میلاد. علی و مسیب:[کسی را صدا میزنند] جابر!... ناصر!... نادر! علی:برو جلو آقا مسیب! مستقیم! حالا به چپ، چپ! همینجا وایسا! در میانهی صحنه توقف میکنند. مسیب پشت ویلچر علی آقا می ایستد. مسیب:یارو میره پیش دکتر، میگه ببخشین آقای دکتر، من مدتیه مدام دچار فراموشی میشم... دکتره میپرسه: چند وقته عزیزم؟ طرف میگه: چند وقته چی؟... حالا حکایت علی آقای ماست! علی: اوّل... کوچولوئه... چی میگن... اون از یادت میره... کوچولوئه... مسیب:کلمه! علی:آره... اوّل کلمه از یادت میره... بعد... اون... بزرگتره... مسیب:جمله! علی:جمله... آخرشم کل... مسیب:صفحه؟ علی:نه... مسیب:صفحات؟ علی:نه... این... کلّ... چی میگفتیم؟ مسیب:بیماری شما... فراموشی! علی:به لاتین بهش میگن insomnia! مسیب:[تصحیح میکند] amnesia! علی:منم همینو گفتم! مسیب:اونکه شما گفتین معنیش میشه بیخوابی!
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام