ما جامعهای کوچکیم در دل جنگل. همه میگویند هیچ جادهای به اینجا نمیرسد، همه راهها فقط از کنار این شهر میگذرد. اقتصاد تا میآید نفس عمیقی بکشد به سرفه میافتد. کارخانه هر سال فقط تعدادی از نیروهایش را تعدیل میکند، درست مثل بچهای که فکر میکند اگر به دوروبر کیک ناخنکی بزند از آن چیزی کم نخواهد شد. نقشههای جدید و قدیم شهر را که روی هم بگذاری، میبینی که بازار و این نوار باریکی که نامش «مرکز خرید» است خودشان را، درست عین گوشتی که انداخته باشی توی ماهیتابه داغ، به هم کشیدهاند. فقط یک سالن ورزش و زمین یخ آن برایمان مانده و بس. اما، از سوی دیگر، جملهای در این شهر سر زبان همه است: «مگه آدمیزاد از زندگیش چه کوفت دیگهای میخواد؟»
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام