داستان در زمان فشارهای اقتصادی امریکا و در ایالت کنتاکی میگذرد و روایت گروهی از زنان جوانی است که متفاوت فکر میکنند و در تلاشند تا روزمرگیهای زندگی را کناری بزنند و دانش و بینشی تازه همراه با قدرت و امید برای مردم جامعهشان بیاورند. قهرمانان این کتاب ۵ زن هستند که به اندازه شخصیت لو کلارک در کتاب من پیش از تو، میتوانند دوستداشتنی باشند.
مارجری به سرعت سر برگرداند. مردی دارد کمی تلوتلو می خورد، اما نگاهش ثابت و مستقیم است. دختر می بیند که اسلحه اش آمادهی شلیک است و مانند احمق ها آن را به دست گرفته و انگشت خود را روی ماشه نگه داشته است. حالا به من نگاه می کنی مارجری، نه؟»
ذهنش آشوب اما صدایش ثابت و محکم است. «دارم می بینمت، کلم مک کالو. »
مانند کودکی لوس آب دهانش را به زمین می اندازد و ادایش را در می آورد: «دارم می بینمت کلم مک کالو.» یک طرف موهایش صاف ایستاده، انگار روی آن خوابیده باشد. «تو من رو خاک روی کفشت میدونی. انگار آدم خاصی هستی.
مارجری هرگز آدمی نبوده که از چیزهای زیادی بترسد، اما به اندازه ی کافی با مردان کوهستانی آشنایی دارد که بداند نباید با فردی مست دعوا کرد، مخصوصا فرد مستی که اسلحه در دست دارد. به سرعت فهرستی ذهنی از افرادی که ممکن است به آنها توهین کرده باشد تهیه می کند. خدا می دانست که چقدر تعدادشان بالا بود! اما مک کالو؟ به جز یک مورد واضح، چیز دیگری نیافت.
خانواده ی تو هر مشکلی با بابای من داشتن با خودش زیر خاک دفن شد. فقط من باقی موندم و من هم هیچ علاقه ای به کینه ی پدرکشت.